رشته داستان نویسی:
در این دوره ۷ نفر حضور داشتند که تحت نظر مربی و با روش آموزش تولید محور توانستند مجموعه روایت قم را بنویسند.
این مجموعه شامل چندین روایت ناب از زندگی در شهر مقدس قم است که بزودی چاپ و روانه بازار خواهد شد.
اسامی هنرجویان این دوره:
علی علیزاده
مریم اسماعیلی
محمدهادی حسینپور
فاطمه محمدی
وجهیه غلامحسینزاده
محمدجعفر خانی
مریم فهیمی
بسم الله
تکههای پازل
علی علیزاده
روز اولی را که آمدم قم خوب یادم است. دوی ظهر بود و به غیر از من و مامان و آقای راننده و گربهای که احتمالاً برای کاری ضروری داشت توی پیادهرو قدم میزد کسی توی شهر نبود. شیشهی تاکسی تا ته پایین بود و مایی که به این هوا عادت نداشتیم با بخاری طبیعیِ خدایی جزغاله میشدیم. بیشتر از من، مامان با آن همه چادر و چاقچور. آقای راننده سیگار میکشید و همزمان به شهرداری که خیابان را درست آسفالت نکرده بود، به استانداری بیدلیل، به گویندهی رادیو که آرزوی روز خوشی را برایمان داشت، به سایپایی که پراید جلویی را ساخته بود و غیر مستقیم به ما و بقیهی مسافرها فحش میداد.
رسیدیم حوزه. شبیه جنازهای شده بودم که تازه از غسالخانه آمده بیرون. عرق مثل آب غسل از سر و رویم چکه میکرد. رفتم توی دفتر مدیریت. ماه رمضان بود. مدیر قیافهام را که دید آب تعارفم کرد. مسافر بودم و میتوانستم بخورم ولی از ترس اینکه قبولم نکنند نخوردم. مصاحبه گرفتند. نصف سوالها را الکی جواب دادم. پرسیدند «داداش کوچیکت رو تا حالا زدی؟» گفتم «اصلاً» و قیافهی داداشم آمد جلوی چشمم که همان روز قبلش چسبانده بودم پس کلهاش و تا آمدن بابا بیوقفه گریه کرده بود. هر چه بود قبولم کردند.
مامان که رفت، من ماندم و قمی که نمیشناختمش. مثل یک ماهی قرمز کوچکِ کنجکاو افتاده بودم توی اقیانوس آرام قم. درسم خوب بود و مدیر حوزه هر وقت اجازه میخواستم میگذاشت بروم بیرون. سال اول طلبگیام بود که شروع کردم به بلعیدن قم. قم شبیه پازل هزار تکهای بود با تکههای شکل هم. انگار یک تکه از قم را برداشتند و ازش هزارتا کپی گرفتند. توی هر تکه از پازلها عناصر ثابتی وجود داشت که همه جا تکرار میشد: آبمیوهفروشی، چندتا آخوند، دو سهتا موتور که از چهار جهت خیابان رد میشدند، به تعداد کافی خانم چادری، چندتا عرب بزرگ، فلافلی، کبابی و دو سهتا ساختمان درب و داغان دیگر. بعضی جاها استثنائاً درخت هم داشت. البته اخیراً توی یک کتابی میخواندم که طبق نقلهای نامعتبر تاریخی، یک زمانی قم کلی درخت داشته. آنقدر درخت داشته که نمیدانستهاند چه کارشان کنند و هی چوبها را میبریدهاند و هی خانه میساختهاند و هی روستا بنا میکردهاند تا جایی که تعداد روستاهایی که آنجا شمرده از کل تعداد روستاهای فعلی کشور بیشتر است. نکتهی جالبتری که توی آن کتاب آمده این است که همهی این روستاها را هم مردم عادی نساختهاند و خیلیهایشان کارِ دست آدمهای نامیِ تاریخ است. مثلاً بهرام گور. مثلاً رستم. مثلاً انوشیروان. به طور کلی میتوان نتیجه گرفت قم آن زمانها آنقدر جذاب بوده که بهرام گور بیخیال گورخر میشده و میآمده اینجا روستا بنا میکرده. چند صد سال بعد حالا من قم را تا مرحلهی آخرش رفته بودم و تمام کرده بودم و شبیه قارچخور باید دنبال قارچها و سکههای مخفی میگشتم.
جاهای عجیب و غریب میرفتم. مامان اگر میفهمید من با آن گنجشکسالیام کجاها میروم احتمالاً با بابا توی محروم کردنم از ارث همنظر میشد. میرفتم توی قهوهخانههای گذرخان و چای عراقی میخوردم و با آدمهای خسته و تزریقی حرف میزدم. بیشترشان عرب بودند و سیگاری. دور تا دور قهوهخانه پر از قلیانهایی بود که رویشان عکس پادشاهان اهل دود و دم را کشیده بودند. عکس ناصرالدین شاه هم بود. یک جایی میخواندم ناصرالدین شاه هم یک ماه رمضانی را آمده بوده قم و آنجور که تاریخ نوشته حضرتشان اظهار داشتهاند که «به غایت خوش گذشته» و حتی میل داشتهاند بیشتر اقامت کنند ولی چون امور مهمهی کشور مثل قتل امیرکبیر داشته عقب میافتاده بهناچار بار و بنه جمع کردهاند و برگشتهاند منزل همایونی.
دور میزی که من مینشستم همیشه شلوغ میشد. میآمدند کنارم مینشستند و من مثل قناری برایشان حرف میزدم. البته بعدها که بزرگتر شدم علت آن توجهها را متوجه شدم و سعی کردم کمتر آن طرفها آفتابی شوم.
پاتوق بعدیام مجالس عجیب و غریب بود. کم سن و سال بودم و میرفتم توی یکی از مجالسی که درویشهای قلابی تویش دمِ «هو یا علی» میگرفتند و سر تکان میدادند. مرا «شاهد» صدا میکردند و مثل عموهای قهوهخانه باهام مهربان بودند ولی من ازشان میترسیدم و خیلی نزدیکشان نمیشدم. نمیدانستم شاهد یعنی چه. احتمالاً یک چیزی توی مایههای شهید شدن بود. در حالیکه با درویشهای الکی دم میگرفتم خودم را توی جبهههای حق علیه باطل تصور میکردم که شبیه این نقاشیها یک تیر کج از توی قلبم رد شده است. مثل همهی چیزهای عجیب و غریب عالم که بعد از مدتی تکراری میشوند این مجالس هم کمکم برایم خستهکننده شد. وسط دم گرفتنها حواسم میرفت یک جای دیگر. خمیازه میکشیدم و دلم میخواست زودتر جلسه تمام شود. از طرفی معنویت درویشها با معنویتهای بیرون فرق داشت. من دلم میخواست یک چیزی توی مایههای طلبههای نماز شبخوان حوزهمان بشوم که روی پیشانیشان رد مهر بود ولی اینجا فقط دم میگرفتند و حرفهای عجیب و غریب میزدند.
آن رزوها توی حوزه استاد اخلاق داشتن مد بود و طلبهای را که استاد اخلاق نداشت خیلی تحویل نمیگرفتند. توی فامیل هم دیوانهام کرده بودند بسکه میپرسیدند زیر نظر کدام عالم و عارفی درس میخوانی؟ با چندتا از اینها که پیشانیشان رد مهر داشت مشورت کردم. اولش حرف نمیزدند. بعد وقتی با کنجکاویام اشکشان را درمیآوردم یواشکی، جوری که انگار بخواهند راز مهمی را بهم بگویند، اسم استاد را دم گوشم زمزمه میکردند و بعد قسمم میدادند که به کسی چیزی نگویم. تعداد استادهایی که معرفی کرده بودند بیشتر از دهتا بود. بعد از کلی استخاره و فال حافظ گرفتن دربارهی استادها و به نتیجه نرسیدن، تصمیم گرفتم برای اولین بار توی عمرم منطقی پیش بروم. یک دفتر درست کردم و برای هر کدام از استادهای اخلاق یک جدول کشیدم. ویژگیهایشان را توی آن جدول تیک میزدم و بهشان نمره میدادم. یک چیزی توی این مایهها:
جدول ثبت کمالات استاد اخلاق خیابان هفتم تیر
چشم برزخی دارد؟ خیر
ذکر میدهد؟ خیر
توی نماز گریه میکند ؟ خیر
حرفهایش را میفهمم؟ خیلی کم
متحولم میکند؟ خیر
نمره از صد: پنج
هر استاد اخلاقی را چند هفتهای دنبال میکردم و وقتی با سوالهای عجیب و غریبم چند سالی پیرترشان میکردم بیخیالشان میشدم. بعد از آن گوشهگیر شدم. بیشتر میرفتم حرم. جوش زده بودم و صدایم کمکم داشت کلفت میشد. با انرژی نوجوانیام آماده بودم یک جایی را شخم بزنم. حرم انتخاب خوبی بود. با معاون حوزهمان اول صبح میرفتیم آنجا و دربارهی تک تک کاشیهایش سوال میکردم. کنار قبرها راه میرفتم و آرزو میکردم یک روزی مرا هم توی یکی از این قبرهای عجیب و غریبِ دیواری دفن کنند که فکر میکردم شهید مطهری را تویش دفن کرده بودند. با حضرت معصومه(س) خودمانی حرف میزدم. حتی یک بار بهش گفته بودم «خوبی عمه؟» بعدش هر چقدر معاونمان را سوالپیچ کردم که آدم میتواند به حضرت معصومه(س) بگوید «حالت خوبه؟» یا نه، در جواب فقط لبش را گزید.
بزرگتر که شدم کشفهای کوچک نوجوانی رنگ باختند. کمکم به تفریحات روشنفکرانه روی آوردیم. میگویم «آوردیم» چون چند نفر بودیم. چندتا طلبهی درسخوانِ تازه درسنخوان شده. چندتا طلبه که حوزه کمکم داشت از دستمان عصبانی میشد. میرفتیم توی کافههای انگشتشمار قم و مینشستیم دور هم و از فلسفه تا ادبیات در آماتورترین شکل ممکن حرف میزدیم. اتمسفر کافههای قم این شکلی بود: چندتا دختر نصفه چادری که با دوستپسرهایشان میآمدند و یک قهوه سفارش میدادند و دوتایی میخوردند. دو سهتا طلبه با ریشهای کمپشت و پیراهنهای چهارخانهی توی شلوار گذاشته شده که سعی میکردند وانمود کنند طلبه نیستند ولی معلوم بود هستند. دو سهتا آدم خسته ـ البته از نوع غیر تزریقیاش ـ که پای ثابت همهی کافههای جهاناند و ما یعنی چهار پنجتا نوجوان هفده هجده ساله با صداهای مرغی. قهوهها را دُنگی حساب میکردیم. شهریه کفاف روشنفکریمان را نمیداد.
بعد از کافه میرفتیم بیرون و خیابانها را متر میکردیم. قم پیادهرو زیاد دارد. از کافه میزدیم بیرون و تا شروع سانس سینما تمام پیادهروهای آن اطراف را متر میکردیم. بعد میرفتیم سینما تربیت. سینما تربیت سهلالوصولترین و بیحاشیهترین سینمای قم است. آن یکی سینمای قم هم دور است و هم بغل تالار عروسی و خب خیلی نمیتوانستیم آن طرفها آفتابی شویم. تقریباً تمام فیلمهایی را که حتی به لعنت خدا هم نمیارزید با شور و شوق نگاه میکردیم و تا ساعت یازده شب که میرسیدیم مدرسه و نگهبان راهمان نمیداد و میرفتیم حرم، در موردشان با هم حرف میزدیم و بعد توی حرم هم حرف میزدیم و بعد کنار ضریح هم حرف میزدیم. میرفتیم توی حرم و پیرمردهایی که روی صندلی نماز میخواندند با چشمهایشان فحشمان میدادند و ما باز حرف میزدیم. بعد وسط حرف زدن به قبور علما تکیه میدادیم و خوابمان میبرد. قبر آیتالله بهاءالدینی از همه راحتتر بود. کنج مورد علاقهی من همانجا بود. میرفتم تکیه میدادم بهش و صورتم را میگذاشتم روی سنگ قبر خنک. هنوز چشمهایم گرم نشده بود که خادمها میآمدند بیدارمان میکردند که آدم توی خانهی عمهاش نمیخوابد و اینجا مگر خانهی خاله است که اینطوری لم دادهاید؟
چند وقت که گذشت روشنفکری هم از سرمان افتاد و برگشتیم سر درس و بحث. هر چقدر فضای قم برای روشنفکری محدود بود برای درس خواندن هزاران گزینهی متنوع پیش رویمان داشتیم. من یکی هنوز هم دنبال چیزهای بکر و تازه بودم. درس خواندن را بهانه میکردم و میرفتم سراغ استادهای عجیب و غریب. یکیشان را توی حرم پیدا کردم. توی قسمت «بالاسر» داشت نماز میخواند. قیافهاش داد میزد از آن استادهای آدم حسابی است. رفتم دوزانو کنارش نشستم و منتظر ماندم نمازش تمام شود. حس کردم خیلی وقت است که عاشقش هستم. ریش بلند سفیدی داشت و عمامهی مرتبی روی سرش گذاشته بود و عبا و قبایش اتوکشیده و تمیز بودند. هر بار که رکوع میرفت عطرش را میشنیدم و بیشتر دلبستهاش میشدم. نمازش که تمام شد بیمقدمه گفتم «سلام. میشه استادم بشید؟» گفت «چی میگی پسرم؟ نمیشنوم. بلندتر بگو.» «پسرم» را که گفت خواستم بغلش کنم و بگویم «لعنتی یهکم بهم رحم کن.» پیر بود. سرم را بردم نزدیکتر و توی گوشش با صدای نسبتاً بلند گفتم «میگم میشه استادم بشید؟» نگاهم کرد. شرط میبندم فکر کرده بود دیوانهای چیزی هستم. دست کرد توی جیبش. منتظر بودم سکهای دربیاورد و بگذارد کف دستم و بگوید «خدا ایشالا شفات بده پسرم» اما تسبیحش را درآورد و استخارهای کرد و گفت فردا بینالطلوعین بروم خانهاش توی خیابان آذر. از این اسرارآمیزتر نمیشد. هیجان داشت خفهام میکرد. من انتخاب شده بودم و این چیز کمی نبود. لابد استاد سالها منتظر شاگردی مثل من بوده تا علومی را که توی همهی این سالها توی سینهاش نگه داشته بهش منتقل کند. میخواستم چیزی بگویم که استاد تیر خلاص را زد و بدون هیچ حرفی بلند شد و رفت. حتی خداحافظی هم نکرد. حتی سر هم تکان نداد برایم. خودِ خودش بود. عجیب و غریبترین چیزی که میتوانستم پیدا کنم.
شبِ آن روز تا صبح خوابم نبرد. خودم را تصور میکردم که به آرزوهای نوجوانیام رسیدهام و چشم برزخی دارم و به سختی توی خیابان میتوانم راه بروم و مردم را به شکل واقعیشان میبینم. میخواستم فردا از استاد بپرسم که چرا مرا انتخاب کرده و چه کار کرده که من به اینجا کشانده شدم؟
صبح شد. رفتم خانهاش و دیدم درس عمومی حدیث است. فهمیدم استخاره هم برای این بوده که بداند با آمدن یک دیوانه درس به هم میخورد یا نه. یک هفته رفتم و دیگر نرفتم. همزمان افتاده بودم توی تبِ طب سنتی و اسلامی. جو طب سنتی توی قم رونق گرفته بود و خیلی از طلبهها را کشانده بود به این وادی. جوی که همین حالا هم حسابی رونق دارد. میرفتم کلاس یکی از این استادهای طب سنتی و صبح تا شب با ادا و اطوارِ آدمهای متخصص مزاج بچهها را تشخیص میدادم و برایشان نسخهی تغذیه میپیچیدم. ظروف مسی گران بودند. چندتا از رمانهای عزیزتر از جانم را با بدبختی توی قمی که همه جایش کتاب حوزوی میخرند و میفروشند، فروختم و دوتا ظرف مسی خریدم. صبح تا شب برای خودم دمنوش دم میکردم و آدمهایی که چایی میخوردند را نصیحت میکردم. به بچهها میگفتم هر مریضیای دارند بیایند پیش خودم. عاشق درست کردن داروهای عجیب و غریب بودم و چند باری دل و رودهی چند نفر را به هم ریخته بودم. میرفتم عطاری و گیاهان ناشناس سفارش میدادم و با هم قاطی میکردم و میریختم توی ماست و خیارم و با نان خشک ـ که صفرا را از بین میبرد ـ میخوردم و هر لقمه را هفتاد و دو بار میجویدم و بعد غذا با چوب اراک مسواک میزدم و قبل خواب روی بالشم گلاب میمالیدم و سر شب میخوابیدم.
گهگاهی میرفتم پیش یکی از این طبیبهای سنتی برای حجامت. مطب اینجور طبیبها معمولاً یک جای درب و داغان بود که بوی خون و زالو و گیاهان دارویی و کتابهای نمدار میداد. فقط به حجامت از کمر رضایت میدادم و از بقیهی کارهای محیرالعقولی که طبیب جلوی چشمم انجام میداد میترسیدم. میدیدم که چطور با یک دستکش چرکمرده زالو را از توی ظرفی برمیداشت و روی پیشانی یکی از مراجعان میگذاشت و بعدش میرفت تیغ را میانداخت پشت پای یکی دیگر از مراجعان و خون را میکشید و توی یک سطل لجنی رنگ خالی میکرد. شبیه فیلمهای ژانر وحشت بود و منتظر بودم هر لحظه از توی روپوش سفید طبیب یک موجود عجیب و غریب بیاید بیرون و روی سرم بالا بیاورد. آخرش وقتی یکی از زالوها رفت توی بینی یکی از بیمارها و طبیب از من کمک خواست تا سوراخ بینیاش را باز نگه دارم تا با پنس زالو را بکشد بیرون و از قضا زالو له شد و خون پاشید روی سبیل طرف، فهمیدم روحیاتم با طب سنتی هم سازگار نیست و یک شب که خیلی گرسنهام بود توبهام را با «پیتزا + نوشابهی رایگان: فقط پنج هزار تومان» سر کوچهی حوزهمان شکستم و شبش هم دو فلاسک چای خوردم و به هر چه چیز مفید لعنت فرستادم.
کمکم سرخورده شدم و فهمیدم به هیچ دردی نمیخورم. بچهها میگفتند افسرده شدهای و من هم بدم نمیآمد افسرده باشم. افسردگی آدم را خاص میکرد و من عاشق این بودم که خاص باشم. خودم را بیشتر از آن چیزی که بودم افسرده نشان میدادم و مینشستم با طلبهها در باب بیهودگی دنیا و بیپولی و بیعلاقگی و بیحوصلگی و باقی بیها حرف میزدم و بوف کور میخواندم و شبها در حالیکه توی خیابان تنهایی راه میرفتم به سخنرانیهای فلان دکترِ مغضوب حوزه گوش میدادم. قم برای افسردگی عالی بود. بهخصوص وقتی غروبها میزدم بیرون و توی کوچههای پشتی پامنار راه میرفتم. از در و دیوار فقر و بدبختی و ناامیدی میبارید.
کمی که گذشت فهمیدم افسردگی خیلی هم چیز جذابی نیست و اولهایش لذتبخش است و بعدش آدم تبدیل میشود به یک موجود مزخرف که اطرافیانش میخواهند هر جور شده از شرش خلاص شوند. اوضاع داشت خیلی بد میشد که یکی از اساتید حوزهمان که دورادور میدانست شعر میگویم جلسات ادبی استاد «پروانه» را بهم پیشنهاد کرد. امید تازهای پیدا کرده بودم و شامهای جمعه بعد از نماز میرفتم خانهی آقای پروانه توی صفائیه. خانهی استاد ته یک فرعی باریک توی یکی از کوچههای معروف خیابان صفائیه بود. کل مسیر را دعا میکردم کسی توی آن خیابان نبیندم. نمیدانستم صفائیه دقیقاً چه مشکلی داشت ولی طلبهها آنقدر از اوضاع بدش برایم گفته بودند که ته دلم احساس گناه میکردم.
جلسه توی زیرزمین خانهی استاد بود. استاد جثهی کوچکی داشت و موهای بلندش را ریخته بود روی گوشهایش. پشت سر هم سیگار میکشید و وسط شعر خواندن بقیه هر از چند گاهی نکتهای میگفت. وسط اتاق استاد یک حوض کوچک فیروزهای بود که فواره داشت و تمام مدتِ شعرخوانی صدای آب با صدای شاعرها قاطی میشد. دور تا دور اتاق هم پر از کتاب و کاغذ و تندیس و تقدیرنامه بود. شاعرانهتر از این نمیشد. استاد داشت رویای مرا زندگی میکرد. حالا بعد از آن همه جستوجو فکر میکردم بالاخره گمشدهام را پیدا کردهام. تقریباً کوچکترین عضو جلسه بودم و شعرهایم را با صدای رسا و اعتمادبهنفس کامل میخواندم و استاد هم تحسینم میکرد. از آن تحسینهایی که «نمیخوام دلت رو بشکنم ولی مردهشور شعرت رو ببرند». این را بعدها وقتی دوباره شعرهای آن روزهایم را خواندم فهمیدم.
استاد توی یکی از جلسات گفت برای شاعر خوب شدن باید زیاد شعر بخوانیم و همین کافی بود تا ادبیات منظوم ایران را ببلعم. صبح تا شب بلاانقطاع شعر میخواندم. از شعر گفتن فقط عاشقیاش را کم داشتم که خب همانطور که توی قم شاعر شدن سخت بود عاشق شدن هم به مراتب سختتر بود. قم جای شاعرانهای نداشت. انگار اینجا را فقط برای درس خواندن ساخته بودند. دو سهتایی بوستان بود ولی حس و حالی نداشتند. میرفتم توی بوستان علوی و تا مینشستم روی نیمکت بوی جوجهکباب بلند میشد. مردم تقریباً شبانهروزی جوجهکباب میپختند. همینقدر بگویم که از آن روزها دو سهتایی غزل عاشقانه دارم که مرددم دربارهی جوجهکباب نباشند. تنها کاری که میتوانستم بکنم این بود که آخر هفتهها بروم روستاهای اطراف قم. از بچهها موتور میگرفتم و توی زمستانی که آغاز شاعریام بود راه میافتادم سمت کهک. برف میبارید و من تک و تنها توی جادهها با هفتادتا میراندم. الان که فکر میکنم میبینم خیلی شانس آوردم که زنده ماندهام. رانندهها انگار که فارست گامپ را ـ البته از نوعی موتوریاش ـ دیده باشند وقتی میرسیدند به من سرعتشان را کم میکردند و برای شفایم دعا میکردند.
کهک هیچ چیزش شبیه قم نیست. هوایش همیشه خنکتر است و طبیعتش پر از درخت و چشمه و گل. هر بار که میرفتم کهک و به خانهی ملاصدرا سر میزدم بیشتر مطمئن میشدم که توی تاریخ اشتباهی پیش آمده و احتمالاً ملاصدرا را از کهک به قم تبعید کردهاند، نه از قم به کهک. میرفتم توی یک امامزادهی دورافتاده و کنار ضریحش چند بیتی سر هم میکردم و برای عشق خیالیام اشک میریختم. آخرش یک روز وقتی از امامزاده آمدم بیرون دیدم موتورم را دزدیدهاند. به کلانتری کهک که اطلاع دادم با یکی از تاکسیهای خطی راه افتادم سمت قم. بعدازظهر بود و برف میبارید. توی فکر بودم که بعدِ این قرار است سراغ کدام تکهی عجیب و غریب این پازل هزارتایی بروم. آقای راننده شیشهی طرف خودش را تا ته داده بود پایین و در حالیکه هم خودش و هم من میلرزیدیم دستش را از پنجره بیرون آورده بود و پشت سر هم خدا را شکر میکرد. جای مامان خالی بود.