قرآن را با داستان بخوانید...
آنطور که خود میگوید، بهترین قصه ها از آن اوست. که استاد قصه پردازی است. قصه های آفرینش، قصه های خوبترین ها و پلیدترین های خلقتش و قصه هایی از انسان و زندگی. بیراهه نیست اگر بگوییم خدا با وصف خالقیتش، خلق قصه را به ما آموخت تا حرفهای مان دلنشین تر شود. چراکه داستان با خلق تصاویر بر دیواره ی ذهن ما حک شده، ماندگار میشود. مجموعه داستانک «دختر جمعه ها » را به تأسی از روشی که خدا اولین بار در سرشتمان نهاده و با الهام از آموزه های که قرآنیاش گرد آورده ایم. شخصیت های قصه های «دختر جمعه ها »، انسان هایی معمولی شبیه همه ی ما هستند و ماجراهایشان از جنس زندگی هایمان. هر داستان شناسه ای دارد: نشانی از یک آیه و یک سوره. چیزی که هم منبع الهام نویسنده بوده و هم مخاطب را دعوت می کند به مرور دوباره ی کتاب خدا.
«دخترجمعهها» از نگاه شما
برشی از کتاب
استانبولیِ پر از سیمان را گذاشتم روی چوببست و خودم را از داربست کشیدم بالا. نعمت با سر و صورت خاکی و دستمالی دور سر منتظرم بود. ابرویش را بالا انداخت. چشمک زد و با گوشهی چشم دستهی دخترهایی را که لباس فرم پوشیده بودند، نشانم داد. روی پنجهی پا بلند شدم تا همقدِ نعمت شوم. گردن کشیدم آن طرف دیوار. دخترها میرفتند سمت دبیرستان. نعمت گفت «چی میشد یکی از این کفترها جَلد ما میشد؟»
نگران بودم خواهرم محدثه بینشان نباشد. هر چند راه اصلی و نزدیکتر به خانهمان، خیابان پُشتی دبیرستان بود ولی ممکن بود هوس کند با یکی از همکلاسیهایش از این طرف بیاید. از هفتهی پیش که مشغول بنایی روی این ساختمانِ نزدیک دبیرستان دخترانه شده بودیم، سرگرمی هر دوتایمان شده بود دید زدن دخترها. فقط اشکال کار اینجا بود که میترسیدم یکیشان آشنا دربیاید و آبروریزی شود.
نعمت ماله را کشید روی دیوار سیمانی و گفت «ماسهاش رو کم زدی. حسابی هوش و حواست رو پرونده آ.» و پُقی زد زیر خنده. از دیوار نیمساخته تکیه گرفتم و با احتیاط از روی چوببستِ لرزان گذشتم. خودم را رساندم آن طرف تخته و دستهی بعدی دخترها را نگاه کردم. وسطیشان که عینک داشت بدک نبود. موقع راه رفتن هم ناز و ادای خوبی داشت. تختهی چوببست زیر پایم لرزید. نعمت استانبولی را انداخته بود روی تخته و دست به کمر ایستاده بود. زودی از داربست پایین رفتم و با سیمانِ آماده برگشتم. نعمت خودش را میخاراند و آن طرف دیوار را نگاه میکرد. زیر لب گفت «چه لبوهایی.»
استانبولی را گذاشتم جلوی پایش. نشست کنار استانبولی و با کَمچه شُلی و سفتی ملات را تست کرد. گفت «تا من این طرف رو ماله میکشم، بپر اون سمت دیوار رو آب بگیر.»
قبل از اینکه بروم پایین، با چشمهام دنبال شلنگ آب گشتم. افتاده بود کنار بشکهی قراضهی آهنی. از داربست پایین آمدم و پیچ و تاب شلنگ را در کردم. شیر آب را تا آخر باز کردم و دیوار را دور زدم. به قسمتی که دیروز سیمان کرده بودیم آب پاشیدم. نگاهم به سر کوچه و سمت دبیرستان بود. آخرین دستهی دخترها هم رفته بودند و کوچه داشت خلوت میشد. محدثه هم خدا را شکر حتماً از خیابان پُشتیِ دبیرستان رفته بود. از سر کوچه دختری قد بلند میآمد. فکر کردم حتماً از آن دخترهای خودشیرین است که مخ ناظم و مدیر را میگیرند به کار و آخرین نفر از مدرسه میآیند بیرون. نزدیکتر که شد صورتش را دیدم. بدک نبود. کاش لباس مرتبتری تنم بود. برایش سوت زدم. دختر به چپ و راستش نگاه کرد. تعجب کرد. گفتم «چطوری خانم خوشگله؟»
لرزش صدایم را حس کردم. دختر ایستاد و به سر تا پایم زل زد. شلنگ آب را پایینتر انداختم و گفتم «لباست خیلی بهت میاد.»
سایهی مردی ماله به دست از آن بالا پیش پایمان افتاد. دختر سرش را بالا گرفت. رد نگاهش را دنبال کردم. نعمت ماله به دست از آن طرف دیوار به پایین نگاه میکرد. با اخم و تُندی گفت «اینجا چی کار میکنی راضیه؟»
دختر با صدای بلند گفت «داداش! این پسره چی میگه؟»
شلنگ از دستم افتاد.
باورش سخت است. من، حسام جواهری، پسر قاسمخان که راستهی بازار پارچهفروشها روی اسمش قسم میخورند، کسی که توی سی و شش سال عمر، حتی یک بار هم پایش به دادگاه و کلانتری باز نشده، حالا لباس و شلوارِ راهراهِ خاکستری پوشیدهام. لباسها طوری دوخته شده که حالا حالاها بتوانی بپوشی و هر طور دلت خواست لم بدهی.
سرباز لاغر قدکوتاه طوری دستم را گرفته و پابهپایم میآید که انگار گوسفندی را میبرد زیرِ دستِ قصاب. جلوی در ولم میکند. توی بند، دو نفر با شلوار کردی سیاه و گشاد روی تخت دوطبقه نشستهاند. یکی بالا، یکی پایین. همدیگر را نمیبینند اما با هم حرف میزنند. هر دو سبیلهایی کلفتی دارند و شکمهایی بزرگ. من اینجا دوام نمیآورم.
سریع مینشینم روی تختم که چشم تو چشم نشویم. بالایی میگوید «قدیمها یکی از در میاومد تو سلام میکرد.»
«سلام.»
مینشینم روی تخت و به تمام ماجرایی که من را آورده اینجا فکر میکنم. پایینی میگوید «تو فکرش نرو. یا خودش میاد یا نامهش.»
یک ثانیه نگاهش میکنم. صورت سبزهای دارد. کاش مرده بودم و آن روز نرفته بودم سرِ کار و بازجوها من را اینقدر اتفاقی بازجویی نمیکردند. من هیــــــچکاره بودم. حالا باید دو سال کنــــــار این آدمهای سبیلو بمانم. وقتی بیرون بیایم، مریم ششساله است و ندا سی را رد کرده. خیلی سریع غمی بزرگتر از توانم مینشیند روی دلم. دو سال زن و بچهام را نمیبینم.
بالایی میپرسد «حالا واسه چی اومدی این تو؟»
چرا آمدهام اینجا؟ باورش سخت است. من یک کارمند سادهی بانکم. اختلاسِ رئیس بانک و دخترش هیچ ربطی به من ندارد اما قاضی باور نمیکرد. مدام میپرسید اگر مجرم نیستی، چرا به بازجوها اطلاعات دروغ دادهای؟ از همهی کارمندهای بانک بازجویی کردند. نوبت به من که رسید گفتم هیچ ارتباطی با دختر رئیس نداشتهام. چند روز بعد، بیست و هشت فیلم و عکس از من پیدا شد که نشان میداد با دختر رئیس رفت و آمد دارم. دروغم کار دستم داد. میتوانستم حقیقت را بگویم که رفت و آمدم با او بهخاطر قرار ازدواج بوده اما اصل رابطه را انکار کردم، چون ترسیدم به گوش ندا برسد و تَرکم کند. من عاشق ندا و دخترم هستم و وصلهی خیانت به من نمیچسبد. میخواستم در آخرین جلسهی دادگاه اینها را بگویم اما باز ترسیدم که قاضی بپرسد چرا به دختر رئیس پیشنهاد ازدواج دادهام؟ مشکل همینجاست. پیشنهاد ازدواجم به دختر رئیس، یک وعدهی دروغ بود. میخواستم خامش کنم که او پدرش را وادار کند برای مسعود وام یک میلیاردی بگیرم. برنامهام این بود که بعد از جور شدن وام، بزنم زیر وعدهی ازدواج. اما مگر میشد اینها را به قاضی گفت؟ اگر باز میپرسید چرا خودم را بهخاطر وام مسعود به خطر انداختهام، چه جوابی میدادم؟ چطور راستش را میگفتم که مجبورم به مسعود باج بدهم تا دهانش را ببندد و ماجرای بارِ پارچه را لو ندهد؟ مسعود تهدیدم کرده بود. چارهای نداشتم جز تن دادن به خواستهاش. اصلاً همهی مشکل من از همینجا شروع شد، از دروغ اولی که گفتم، دروغی که به پدرم گفتم، اینکه بارِ پارچهای که برایش خرید کردهام توی دریا غرق شده، در حالیکه نه خریدی در کار بود، نه بارِ پارچهای و نه قایقی که غرق شود. پول پدرم را خرج شراکت با مسعود کرده بودم.
من هیچ نقشی در اختلاس رئیس و دخترش ندارم اما کافیست یک خشت از امارت دروغینی که ساختهام را بردارم تا همهاش فرو بریزد و تشت رسوایی من هوا شود.
دراز میکشم روی تختم. از متکا بدم میآید. بوی شاش میدهد. بلافاصله بلند میشوم. من چطور دو سال اینجا بمانم؟ پایینی با لحن ملایمتری میگوید «بخواب. کمکم عادت میکنی.»
بیآنکه نگاهشان کنم، میگویم «من فقط بهخاطر یه دروغ اینجام.»
ننه کلثوم از آن مادربزرگهای بامزه و سرزنده است که واقعاً حیف است نوه نداشته باشد و برایشان هر شب با ذوق و شوق قصه نگوید. خودش میگوید اصلاً ازدواج نکرده ولی کسی باور نمیکند. برعکسِ بیشتر مادربزرگهای اینجا که از پسرها و دخترها و عروسها و دامادهایشان خاطره میآورند و گاهی هم شکایت که چطور از خانه بیرونشان کردهاند، ننه کلثوم همیشه با آن صدای مثلِ خالهریزهاش، در جوابِ کنجکاویها میگوید «مسئول قبلی آسایشگاه من رو از توی سطل ماست، از جوب وسط حیاط بیرون کشیده و اینجا بزرگم کرده.» بعد که سرها میچرخد تا جوی آبی را که وجود ندارد، وسط حیاط پیدا کنند، میزند زیر خنده و میگوید «چند سال قبل سازمان آب بهخاطر بدهی آبش رو قطع کرده.» انگار هیچ خاطرهای از روزهای جوانیاش ندارد و هر بار که پای خاطره گفتن باز میشود، خاطرهی یکی از مادربزرگها را با کلی تحریف و مسخرهبازی به اسم خودش تعریف میکند.
عمه کبری اما نه. بیست و چهار ساعتِ شبانهروز و هفت روزِ هفته را هم بنشینی کنارش، خاطرههایش از هشتاد سالی که عمر کرده، تمامی ندارد. همیشه هم اتاقش شلوغ است. شاید روزی نباشد که یکی یا چندتا از بچههای پنجتا برادری که دارد، سری به او نزنند. همیشه هم اصرارش میکنند بیاید و در خانهشان زندگی کند ولی خودش دوست ندارد سربارِ کسی شود. وقتی بچهها میروند، با حسرت شروع میکند به حرف زدن از شوهری که بچهدار نمیشد اما دوست و رفیق و همدمش بود و همیشه میرسد به خاطرهی تصادف و اشکها شروع میشوند. اما خیلی زود برمیگردد به خاطرههای شیرین و از تصمیمش برای فرار از تنهایی میگوید و اینکه خودش خواسته بیاید آسایشگاه سالمندان تا کنار بقیه باشد.
حکایت مهشیدجون کمی فرق دارد. او مدام توی آسایشگاه دست به لوازم آرایش میشود و صورت چروکیده و موهای سفیدش را آرایش میکند. دکترها میگویند بهخاطر رها شدن ناگهانی در آسایشگاه، دچار افسردگی ـ شیدایی شده. مهشیدجون فکر میکند هر لحظه ممکن است دخترش با شاسیبلند بیاید دنبالش و با هم بروند عروسی. بعد که ساعتی میگذرد و خبری نمیشود نگران دخترش میشود که نکند تصادف کرده. یک سال است مهشیدجون این داستان تکراری را بازی میکند. دکترها میگویند در اثر شوک عصبی هیچوقت متوجه حقیقت نمیشود و بیماریاش درمان ندارد.
زندگی در آسایشگاه و قصههای تلخ و شیرین مادربزرگهایش آنقدر یکنواخت به نظر میآمد که هیچکس فکرش را نمیکرد دختر جمعهها بتواند تنها در طول چهارده جمعه، تغییری ایجاد کند. کسی یادش نمیآید چه کسی اولین بار او را صدا زد «دختر جمعهها». از سه ماه پیش، هر جمعه صبح تا بعدازظهر آمده آسایشگاه و اتاق به اتاق به مادربزرگها سر زده و برای آنها که دلتنگ دخترند، دختر و برای پسردوستها، پسر شده. دختر جمعهها با اینکه بیست سالش است، اما گاهی حتی نقش خواهر و مادر را هم برای بعضی مادربزرگهای آسایشگاه بازی کرده است.
حالا مدتیست مهشیدجون، بعد از اینکه صورتش را آرایش میکند، مینشیند کنار بقیه و بهشان میگوید که دخترش با شاسیبلند آمده دنبالش و حالش خوب است و با هم رفتهاند عروسی. عمه کبری کمتر پیش میآید خاطرهی تصادفش را برای بقیه تعریف کند و به جای اینکه از حسرت بچه نداشتنش بگوید، از خوشگلی دختر جمعهها میگوید و هر هفته برای یکی از برادرزادهها نشانش میکند. ننه کلثوم هم جمعه شبها توی تاریکیِ وسط حیاط آسایشگاه مینشیند و وقتی مطمئن است همه خوابیدهاند، خاطرهی آمدنش به آسایشگاه را زیر لب زمزمه میکند و اشک میریزد.
رسول بعدِ ازدواج خرجی خانهاش را با کارگری درمیآورد. اما درست یک ماه بعد از به دنیا آمدن اولین بچهاش، پایش روی داربست پیچید و از ارتفاع شانزده متری سقوط کرد. مهرههای کمرش مو برداشت و کتفش در رفت و استخوان پایش از سه جا شکست. خانهنشین شد و دکترها گفتند دیگر نباید کار سنگین کند. خرج خانه زیاد شده بود و دست او خالی. چند ماهی به سختی گذشت و آخرین پساندازش که داشت ته میکشید، طاقتش تمام شد. ساک کوچکی را با خرت و پرتهای ضروری پر کرد و با همان پای لنگ، راهی مشهد شد. تصمیم گرفته بود برود درِ خانهی امام رضا (ع) و مستقیم با خودش حرف بزند. بارها شنیده بود این خانواده دست رد به سینهی کسی نمیزنند. میخواست پشت پنجره فولاد بنشیند و پیش امام رضا (ع) زار بزند تا راه و چاه رزق حلال را نشانش بدهد.
بعد از رسیدن به مشهد، هنوز از ترمینال بیرون نزده، پیرمردی را دید که با لباسی پاره، جلوی مردم را میگیرد و کمک میخواهد. چند دقیقهای ایستاد و او را تماشا کرد. کمتر از ده دقیقه، دو هزار تومان از این و آن گرفت. به سرش زد او هم مثل پیرمرد جلوی زائرها و مسافرها را بگیرد و کمک بخواهد. حتماً بین این همه آدمی که صبح تا شب توی ترمینال بودند، کسی پیدا میشد که دلش رحم بیاید و دست کند توی جیبش.
چند نفر اول اعتنایی نکردند و حتی بیآنکه نگاهش کنند از کنارش گذشتند. کمکم دستش آمد چطور با کمترین جملهها، بیشترین توجه را به خود جلب کند. گاهی پیازداغ مصیبتهایش را هم بیشتر میکرد و مثلاً میگفت یکی از بچههایش یا زنش سرطان خون دارد. روز اول پنجاه هزار تومان کاسب شد. باورش نمیشد بیهیچ زحمتی بهاندازهی یک روز کارگری به جیب زده باشد.
شب خسته از یک روز سر و کله زدن با آدمها، توی نمازخانهی ترمینال خوابش برد. تصمیم گرفت فردا برود زیارت اما روز بعد ترمینال شلوغتر شده بود و فرصت خوبی بود که دوباره بین مردم بچرخد و کمک بخواهد. نرفت زیارت و تا شب توی ترمینال ماند.
تا چهار روز بعد نزدیکِ سیصد هزار تومان از مسافرها کاسبی کرده بود. با قصههای مختلفی که سرِ هم میکرد، دلِ مردم را به رحم میآورد. توی همین چهار روز یاد گرفته بود به هر کسی چی بگوید. برای بعضیها از اینکه تازه ترک کرده و میخواهد به زندگی برگردد، میگفت و برای بعضیهای دیگر لباسهای پاره تن میکرد و گاهی هم خودش را به کری و لالی میزد. خوشحال بود که آمده مشهد. حتی به این فکر کرد که دست زن و بچهاش را بگیرد و خانهای در مشهد اجاره کند و از همین راه، خرجیشان را دربیاورد.
روز پنجم اما وقتی جلوی مرد جوانی را گرفت و مثل روزهای قبل خواست از بدبختیهایش بگوید و تقاضای پول کند، ناباورانه فهمید به مأمور حراست ترمینال خورده و تا آمد به خودش بجنبد، به جرم تکدیگری بازداشت شد. وقتی فهمیدند رسول از سَرِ نداری و بیچارگی به این روز افتاده، بعد از یک تعهد کتبی، برایش بلیط گرفتند که برگردد شهر خودش.
اتوبوس که راه افتاد و از مشهد خارج شد، رسول تازه یادش آمد برای چه آمده بود مشهد. تازه فهمید در آن پنج روز به صدها نفر رو انداخته اما یک بار هم نرفته توی حرم پای پنجره فولاد بنشیند و با امام رضا (ع) درددل کند.